دل نوشته های من و تنهایی

بنام او و براي او كه همه اوست

 

تکه ابری شدم در آسمان قلبم

خواستم گذر کنم از غم و سیاهی

وقتی آسمان دلم ابری شد

بارانی باریدم بر اوج محبت

ناگهان از ابری چکیدم بر دریچه محبت

از اوج قلبم تا محبت قطره قطره عشق باریدم

باران محبت چه زیباست

که می شوید کینه ها را

حالا که من باران محبت باریدم

قلبم چه زیبا و با صفا شده

اگر در آغاز ابری سیاه آمد در دلم
 

ولی بارانی بارید از جنس عشق

بارانی از جنس محبت در سرای سینه ام

ای ابر سیاه بر دل عاشقان ببار

تا بشویی کینه ها را و غصه ها را

نوشته شده در چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:,ساعت 1:8 توسط Moein|

 

وقتی زندگیت شده یه زندون وقتی دلگیری از این و از اون
وقتی روزگار نا روزگار وقتی رو به روت تنها دیواره

وقتی تنهاییت قد یه دنیاست وقتی خوشبختی برات یه رویاست
وقتی بودنت درد و تکرار از در و دیوار برات میباره

تو تنها نیستی یکی باهاته یکی که برق توی چشات
نمیشه عقربه هارو به عقب برگردوند نمیشه که قصه ی زندگی رو از سر خوند

زندگی درست مثل یه جاده ی یک طرفس یهو میبینی نداری دیگه راه پیش و پس
چشمات و نببند روی زندگی آخرش باید حرفات و بگی

نزار روزگار برنده باشه نزار که سفرت شرمنده باشه
نمیشه برگشت به اول راه دنیا رنگیه نه سفید و سیاه

وقتی که زخمات و میشماری وقتی که به هیچکس امید نداری
یکی با توه تو تنها نیستی تنها آدم تو دنیا نیستی

نمیشه عقربه هارو به عقب برگردوند نمیشه که قصه ی زندگی رو از سر خوند
زندگی درست مثل یه جاده ی یک طرفس یهو میبینی نداری دیگه راه پیش و پس ...   

نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت 9:28 توسط Moein|

 

می نویسم که چگونه در تنهایم به اشک های همیشه همراهم

به این لشگر زلال و زیباکه از ضمیری پاک متولدمی شوند

تا یاوران لحظات و تنهایی من باشند پناه می برم

ای عشق ،ای منجی جاودانه ،ای همیشه ماندگار

...با من بمان برای همیشه...

نوشته شده در جمعه 10 تير 1390برچسب:,ساعت 14:17 توسط Moein|

 

 

 

شعاع مهربانیت را 


روز به روز زیادتر کن
 

آنقدر که روزی بتوانی 


همه را در آن جای دهی
 

آن وقت تا خدا فاصله ای نیست...

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:,ساعت 19:12 توسط Moein|

 رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند

باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد
باتو، دریا با من مهربانی می کند
باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو، من با بهار می رویم
باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
باتو، من در هر شکوفه می شکفم
باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
باتو، من در روح طبیعت پنهانم
باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.

نوشته شده در یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:18 توسط Moein|

 سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !

 

درين سياهي، از آن افق ها، شبي زند سر، سپيده آيا ؟ 

هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !

 

سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .

هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !

 

سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟ چه مي نوازي ؟

بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .

 

چه تازه داري؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !

كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !

 

چه پرسي ازمن: - « چرا خموشي؟ هجوم غم را نمي خروشي !

جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟ »

 

- شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟

سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟

 

خروش گفتي ؟ چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟

خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟

 

بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !

نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:0 توسط Moein|

 

 بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم 

 

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

 

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

 

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

 

نوشته شده در پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:46 توسط Moein|

 

 

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید 

                                                    در بهاری روشن از امواج نور 

در زمستانی غبار آلود ودور 

                                                    یا خزانی خالی از فریاد شور 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید 

                                                    روز پوچی همچو روزان دگر 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود 

                                                    من تهی خواهم شد از فریاد درد 

خاک میخواند مرا هر دم به خویش 

                                                    می رسند از ره که در خاکم نهند 

آه شاید عاشقان نیمه شب 

                                                   گل به روی گور غمناکم نهند 

بعد من ناگه به یک سو می روند 

                                                  پرده های تیره دنیای من  

چشم های ناشناسی می خزند 

                                                   روی دفتر ها وکاغذ های من 

در اتاق کوچکم پا می نهد 

                                                  بعد من با یاد من بیگانه ای 

در بر آینه می ماند به جای  

                                                  تار مویی.نقش دستی .شانه ای 

می شتابند از پی هم بی شکیب 

                                                  روزها وهفته ها وماهها 

چشم تو در انتظار نامه ای 

                                                 خیره میماند به چشم راهها 

لیک دیگر پیکر سرد مرا 

                                                 می فشارد قلب دامن گیر خاک 

بی تو دور از ضربه های قلب تو 

                                                 قلب من می پوسد آنجا زیر خاک 

نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:2 توسط Moein|

ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم.
ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن.
و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن.
این حقیقت زندگیه. عجیبه ولی حقیقت داره.
اگه این رو بفهمی،
هیچوقت برای تغییر دیر نیست.

وقتی تو خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند.
وقتی ناراحتی جواب نده.
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر.
دوباره فکر کن..، عاقلانه رفتار کن.
زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست،
امتحان ریشه هاست.!
ریشه هم هرگز اسیر باد نیست.
زندگی چون پیچک است،
انتهایش میرسد پیشه خدا

نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:44 توسط Moein|

چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند    خنده پنجره زیباست اگربگذارند 

 

من ز اظهار  نظرهای  دلم   فهمیدم       عشق صاحب فتواست اگربگذارند 

 

سندعقل مشاعی است همه می دانند  عشق اما فقط از ماست اگربگذارند 

 

دل دریایی من این همه بیهوده مگرد     خانه دوست همین جاست اگربگذارند 

 

روستازاده ام سبزتر از برگ  درخت       دل من وسعت صحراست اگربگذارند 

 

غضب   آلوده   نگاهم     نکنید               دل من پیش شماهاست اگربگذارند 

نوشته شده در دو شنبه 19 دی 1389برچسب:,ساعت 21:8 توسط Moein|

باپول می توان خانه خرید ولی اشیانه نه رختخواب خرید ولی خواب نه ساعت خرید

ولی زمان نه می توان مقام خرید ولی احترام نه

می توان کتاب خرید ولی دانش نه دارو خرید ولی سلامتی نه خانه خرید ولی

زندگی نه و باالاخره می توان قلب خرید ولی عشق نه ...

 

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 21:21 توسط Moein|

چه گریزیت ز من ؟
چه شتابیت به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج !

نوشته شده در 8 دی 1389برچسب:,ساعت 21:45 توسط Moein|

شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
شانه های تو
برجهای آهنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من بر روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار
شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه های تو
مهر سنگی نماز من

نوشته شده در 2 دی 1389برچسب:,ساعت 14:36 توسط Moein|

 

سلام به همه ي دوستان گل وعزيزم شب يلداتون مبارك و عمرتون به بلندي يلدا باشه

 

يلدا يعني يادمان باشد که زندگي آنقدر کوتاه است که يک دقيقه بيشتر با هم بودن را بايد جشن گرفت.

يلدايتان مبارک.

نوشته شده در 30 آذر 1389برچسب:,ساعت 10:55 توسط Moein|

بگذارباتوبگویم که درکوهستان زندگی هیچ قله ای هدف نیست.

زندگی خودش هدف خویش است.

 زندگی نه وسیله ای برای رسیدن به یک پایان 

که پایانی برای خودزندگی است.

همراه با اوازنسیم

پرندگان درپرواز

گل های سرخ پیچان ورقصان

خنده ی افتاب درسپیده دمان

چشمک ستارگان درشامگاهان

مردی دردام عشقی گرفتار

کودکی مشغول بازی درخیابان...

هیچ هدفی دران دوردست هانیست.

زندگی صرفاازخودلذت می برد ازخود به وجود می اید.

انرژی درحال لبریزش وفوران است.

درحال رقص برای هیچ منظورخاصی.

این نه کاراست ونه وظیفه.

زندگی بازی عشق است

شاعری است

موسیقی است

نوشته شده در 29 آذر 1389برچسب:,ساعت 17:6 توسط Moein|

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ روش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بهِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بوق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌رو افتاده بود جلو ماشینی که بهِش زده بود و راننده‌ش هم داشت تو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رو آسفالت و خون راه کشیده بود می‌رفت سمت جوی کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.گیج.مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگاه ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

نوشته شده در 11 آذر 1389برچسب:,ساعت 23:34 توسط Moein|

 

 

خدايا وقتي ازم گرفتي و بهم بخشيدي فهميدم كه

معادله زندگي نه غصه خوردن براي نداشته هاست

و نه شاد بودن براي داشته ها...

***************************************************

در سكوت دادگاه سرنوشت

عشق بر ما حكم سنگيني نوشت

گفته شد دل ها از هم جدا

واي بر اين حكم و اين قانون زشت

نوشته شده در 27 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:19 توسط Moein|

يک گروه از دانشمندان پنج ميمون را در قفسی گذاشتند و در وسط قفس يک نردبان که بالای آن مقداری موز گذاشته شده بود قرار دادند
     هربار که ميمونی از نردبان بالا رفت، دانشمندان ميمون های ديگر را با دوش آب سرد خيس کردند.
    پس از مدتی، هر ميمون که از نردبان بالا رفت ميمون های ديگر ميمونی را که از نردبان بالا رفته بود را کتک زدند.
      پس از مدتی، هيچ ميمونی ديگر جرات اينکه از نردبان بالا رود را نداشت، گرچه وسوسه او بسيار عميق بود.
      دانشمندان تصميم ميگيرند يکی از ميمون ها را با ميمون جديدی عوض کنند. ميمون تازه اولين کاری که می کند برای بدست آوردن موز از نردبان بالا می رود. ولی ميمون ها ديگر او را محکم کتک می زنند
          پس از چند بار کتک خوردن، ميمون تازه وارد فرا می گيرد که نبايستی از نردبام بالا برود، اما هرگز نميداند چرا.
    ميمون دوم جايگزين می شود و همان وضع ادامه می يابد. ميمون اول هم در کتک زدن ميمون دوم همکاری می کند. ميمون سوم جايگزين می شود و همان وضع کتک زدن ادامه ميابد. ميمون چهارم جايگزين می شود و همچنان کتک زدن هر ميمونی که از نردبان بالا می رود ادامه دارد. ميمون پنجم هم
جايگزين می شود و کتک زدن و کتک خوردن همچنان ادامی ميابد
    حالا آنچه مانده ميمون های جديدی هستند که حتا هيچکدامشان دوش آب سرد را هرگز تجربه نکرده اند، ولی همچنان هر ميمونی که از نردبان بالا می رود را کتک می زنند.
      اگر ممکن بود از ميمون ها پرسش شود چرا آنانی را که از نردبان بالا ميروند را کتک می زنند، مطمئن باشيد جواب می توانست اين باشد...
”من نميدانم – اين روش کاری است که در اينجا مرسوم است“
    آيا اين بنظر شما مانوس و خودمانی نيست؟؟
    اين دست يافت فراغت را که اين موضوع را با ديگران شريک بشويد از دست ندهيد، زيرا ممکن است آنها هم از خودشان بپرسند چرا ما به آن کار هائی که می کنيم ادامه می دهيم، اگر راه ديگری در آن بيرون وجود دارد که عاقلانه تر است!!؟
          « فقط دو چيز بیکران و سرمد است: کهکشان و حماقت انسان، درمورد پيشترمطمئن نيستم !» 

 

نوشته شده در 22 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:10 توسط Moein|

 

 

 

ای دوست چندیست که حالت غریبی داری    

ای دوست دل پاک و نجیبی داری 

با وسعت دریای دلت میگویم 

با عشق شباهت عجیبی داری

نوشته شده در 19 آبان 1389برچسب:,ساعت 21:26 توسط Moein|

از دل و دیده،گرامی تر هم آیا هست؟

دست

آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!
دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره ی نقش،
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!

نوشته شده در 14 آبان 1389برچسب:,ساعت 11:56 توسط Moein|

 

 

 

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو  

 

       شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو 

 

                  از   پی  دیدن  رخت  همچو  صبا  فتاده ام  

 

                           خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو  

 

                                        میرود از فراق تو خون دل از دو دیده ام  

 

                                          دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو  

 

                                        دور   دهان   تنگ  تو  عارض  عنبرین   خطت  

 

                                       غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو  

 

                               ابرو و چشم و خال  تو  صید  نموده مرغ  دل  

 

                        طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو  

 

                   مهر  تو را  دل  حزین  بافته  بر  قماش جان  

 

              رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو  

 

        در دل خویش "طاهره" گشت و ندید جز تو را  

 صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو 

 

 

نوشته شده در 2 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:29 توسط Moein|

زیبا ترین شعر دنیا

آب آب


بابا آب بابا آب

آی باکلا آی بی کلا

دیونه کیه عاقل کیه

جونور کامل کیه
...

به ادامه مطلب مراجعه كنيد


:ادامه مطلب:
نوشته شده در 28 مهر 1389برچسب:,ساعت 20:15 توسط Moein|

عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.

عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند.

عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود.

عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است.

عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.

عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است.

عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود.

عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه.

عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد.

عشق.........

عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند ولی معنی آن گفتنی نیست

نوشته شده در 22 مهر 1389برچسب:,ساعت 17:15 توسط Moein|

 

 

من ماندم و حلقه طنابی در مشت      بارفتن تو به زندگی کردم پشت

بگذار فردا برسد  می شنوی         دیروز غروب عاشقی خود را کشت

نوشته شده در 22 مهر 1389برچسب:,ساعت 17:4 توسط Moein|

 

ای کـــاش دلـــم اســیـــر و بــیـمار نبود

در بـــنـــد نــــگاه او گــــرفــتــار نــبـود

من عاشق واو زعشق من بی خـبر است

ای کــاش دل و دلــبــــر و دلـــدار نـبود

 

ای جمله بی کسان عالم را کس

یک جو کرمت تمام عالم را بس

من بی کسم و تو بی کسان را یاری

یارب تو به فریاد من بی کس رس

 

در بستر بی رحمی و خون زاده شدم

از اول عمر با جنون زاده شدم

خاکستریم .دست خودم نیست عزیز

ققنوسم از آتش درون زاده شدم


 

چشم مست تو عجب جلوه گه بیداد است

خم ابروی تو سرمشق کدام استاد است؟

خم ابروی تو را دیدم و رفتم به سجود،

صید را زنده گرفتن هنر صیاد است



 

 

 

نوشته شده در 21 مهر 1389برچسب:,ساعت 0:47 توسط Moein|

زندگی بافتن یک قالیست
نه همان نقش ونگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین
نکند آخر کار قالی زندگی ات را نخرند

 

نوشته شده در 18 مهر 1389برچسب:,ساعت 22:27 توسط Moein|

گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم




کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم




شبی گفتی نداری دوست من را
نمی دانی که من شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی




به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

 

نوشته شده در 15 مهر 1389برچسب:,ساعت 15:53 توسط Moein|

 

بنويس بابا مثل هر شب نان ندارد

  سارا به سين سفره مان ايمان ندارد

بعد از همان تصميم کبری ابرها هم

  يا سيل می بارد و يا باران ندارد

بابا انارو سيب و نان را می نويسد

  حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست

  هی می نويسد اين ندارد آن ندارد

بنويس کی آن مرد در باران ميايد

  اين انتظار خيسمان پايان ندارد

ايمان برادر گوش کن نقطه سر خط

  بنويس بابا مثل هر شب نان ندارد

 

 " غلامعلي شكوهيان "


 

نوشته شده در 15 مهر 1389برچسب:,ساعت 14:18 توسط Moein|

 

 

 

 

من مرده‌ام ، نشان كه زمان ايستاده است

 

                                                             و قلب من كه از ضربان ايستاده است

 

مانيتور كنار جسد را نگاه كن

 

                                                              يك خط سبز از نوسان ايستاده است

 

چون لخته‌يی حقير نشان غمی بزرگ

 

                                                            در پيچ و تاب يك شريان ايستاده است

 

من روی تخت نيست ، من اين‌جاست زير سقف

 

                                                           چيزی شبيه روح و روان ايستاده است

 

شايد هنوز من بشود زنده‌گی كنم

 

                                                                روحم هنوز دل‌نگران ايستاده است

 

اورژانس كو؟ اتاق عمل كو؟ پزشك كو؟

 

                                                         لعنت به بخت من كه زبان ايستاده است

 

اصلا نيامدند ببينند مرده‌ام

 

                                                                شوك الكتريكی‌شان ايستاده است

 

فرياد می‌زنم و به جايی نمی‌رسد

 

                                                                فريادهام توی دهان ايستاده است

 

اشك كسی به خاطر من در نيامده

 

                                                        جز اين سِرُم كه چكه‌كنان ايستاده است

 

شايد برای زل زدن‌ام گريه می‌كند

 

                                                        چون چشم‌هام در هيجان ايستاده است

 

ای وای دير شد بدن‌ام سرد روی تخت

 

                                                          تا سردخانه يك دو خزان ايستاده است

 

آقای روح! رسمی شد دادگاه‌تان

 

                                                                 حالا نكير و منكرتان ايستاده است

 

آقای روح! وقت خداحافظي رسيد

 

                                                        دست جسد به جای تكان ايستاده است

 

 

 

مرگ‌ام به رنگ دفتر شعرم غريب بود

 

                                                         راوی قلم به دست زمان ايستاده است:

 

يك روز زاده شد و حدودی غزل سرود

 

                                                         يادش هميشه در دل‌مان ايستاده است

 

يك اتفاق ساده و معمولی‌ست اين

                                                         يك قلب خسته از ضربان ايستاده است

"حمید روزیطلب "

نوشته شده در 15 مهر 1389برچسب:,ساعت 14:11 توسط Moein|

 

آنگاه که خنده بر لبت می میرد

                                                             چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد

دیروز به چشمان تو گفتم که برو

                                                                امروز دلم بهانه ات می گیرد

نوشته شده در 8 مهر 1389برچسب:,ساعت 16:8 توسط Moein|

دکتر شريعتي :

« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ، آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... 

چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم . »

نوشته شده در 8 مهر 1389برچسب:,ساعت 16:4 توسط Moein|

 

يادت مي آيد روزی را که گفتي دوستم داری

و من نگفته مي دانستم اين حرف دلت را

آه چطور ممکن است که آن روز را فراموش کرده باشي

پس فردا را مي گويم

نوشته شده در 8 مهر 1389برچسب:,ساعت 16:2 توسط Moein|

 

نوشته شده در 8 مهر 1389برچسب:,ساعت 15:51 توسط Moein|

داستان خيالي مرد سنگتراش

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

گاهي بايد نداشته ها را فراموش كرد وبه داشته ها بسنده كرد.

نوشته شده در 1 مهر 1389برچسب:,ساعت 21:21 توسط Moein|

 

 

كاش گناهي كنم كه مجازاتش تبعيد به قلب تو باشد

چرا كه

 ديگر بي تو نمي توانم

 

نوشته شده در 29 شهريور 1389برچسب:,ساعت 15:6 توسط Moein|

بعضی آدم‌ها جلدِ زرکوب دارند،
بعضی جلدِ ضخیم و بعضی نازک،
بعضی آدم‌ها ترجمه شده اند،
بعضی از آدم‌ها تجدیدِ چاپ می‌شوند،
و بعضی از آدم‌ها توقیف
و بعضی از آدم‌ها فتوکپی ِ آدم‌های ِ دیگر اند.
بعضی از آدم‌ها صفحاتِ رنگی دارند،
بعضی از آدم‌ها تیتر دارند، فهرست دارند،
و روی پیشانی ِ بعضی از آدم‌ها نوشته اند:
حق ِ هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدم‌ها قیمتِ روی ِ جلد دارند،
بعضی از آدم‌ها با چند درصد تخفیف به فروش می‌رسند،
و بعضی از آدم‌ها بعد از فروش پس گرفته نمی‌شوند.
بعضی از آدم‌ها را باید جلد گرفت،
بعضی از آدم‌ها را می‌شود توی ِ جیب گذاشت!
بعضی از آدم‌ها نمایش‌نامه اند و در چند پرده نوشته می‌شوند.
بعضی از آدم‌ها خط خوردگی دارند،
بعضی از آدم‌ها غلطِ چاپی دارند.
بعضی از آدم‌ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی ِ آن‌ها را بفهمیم.
و بعضی از آدم‌ها را باید نخوانده دور انداخت.
کتاب‌ها مثل ِ آدم‌ها هستند

بعضی از کتاب‌ها برای ِ ما قصه می‌گویند تا بخوابیم.
و بعضی قصه می‌گویند تا بیدار شویم،
بعضی از کتاب‌ها تنبل هستند.
بعضی از کتاب‌ها تقلب می‌کنند،
بعضی از کتاب‌ها دزدی می‌کنند!
بعضی از کتاب‌ها به پدر-و-مادر ِ خود احترام می‌گذارند.
و بعضی حتی اسمی هم از پدر-و-مادر ِ خود نمی‌برند.
بعضی از کتاب‌ها هرچه دارند، از دیگران گرفته اند.
بعضی از کتاب‌ها هرچه دارند به دیگران می‌بخشند.
و بعضی از کتاب‌ها فقیر اند و بعضی گدایی می‌کنند.
بعضی از کتاب‌ها پرحرف اند، ولی حرف برای ِ گفتن ندارند،
و بعضی ساکت و آرام اند ولی یک عالم حرفِ گفتنی در دل دارند.
بعضی از کتاب‌ها بیمار اند،
بعضی از کتاب‌ها تب دارند و هذیان می‌گویند.
بعضی از کتاب‌ها، کودکانه و لوس حرف می‌زنند.
و بعضی از کتاب‌ها فقط غر می‌زنند و نصیحت می‌کنند.
بعضی از کتاب‌ها پیش از تولد می‌میرند.
و بعضی تا ابد زنده هستند
***

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در 27 شهريور 1389برچسب:,ساعت 13:36 توسط Moein|

 

نوشته شده در 27 شهريور 1389برچسب:,ساعت 2:19 توسط Moein|

صدا كن مرا...

صدايت زيباترين نداي عالم است،

صدا كن مرا كه:

صدايت قلب شكسته ام را تسكين مي دهد،

صدا كن مرا تا بدانم،

كه هنوز از ياد نبرده اي مرا،

نشسته ام تا شايد صدايم كني،

و محبت بي دريغت را نثارم كني.

نوشته شده در 26 شهريور 1389برچسب:,ساعت 22:14 توسط Moein|

هر وقت دلت گرفت،

هر وقت آسمون مثل هميشه برات آبي نبود،

هر وقت احساس كردي زير بار مشكلات خرد ميشي،

هر وقت حس كردي ديگه به درد هيچ كاري نمي خوري،

هر وقت حس كردي كه خيلي بي مصرف و پوچي،

هر وقت حس كردي خيلي تنها شدي...

به اون بالا نگاه كن و از خدا بخواه كمكت كنه

فقط اونه كه هيچ وقت دست رد به سينت نمي زنه.

نوشته شده در 26 شهريور 1389برچسب:,ساعت 22:14 توسط Moein|

تمام اميدهاي مرا باد برد

خدايا 

تنها اميدم به توست

به حق خداييت 

آخرين اميدم را

نا اميد مكن


نوشته شده در 26 شهريور 1389برچسب:,ساعت 22:14 توسط Moein|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت